دانلود رمان <<نذاردنیارو دیوونه کنم>>نویسنده:رویا رستمی کاربرانجمن نودوهشتیا
دانلود+قسمتی از رمان=ادامه مطلب
فرمتapkبرای اندروید برای راحتی کاربران سایت اضافه شد
اهورا را بوسید و گفت : اجازه میدی آجی یکٌم استراحت کنه؟ خسته ام اهوراي من !
اهورا سخاوتمندانه بوسه ا یٌ روي گونه ي صاف وسفید خواهرش کاشت و از اتاق بیرون رفت .
پانیذ بلند شد
لباسش را عوض کرد . شال بافت سورمه اي رنگش را روي شانه هایش انداخت و به سوي بالکن
رفت . روي
صندلی نشست و به کوچه که خلوت بود زل زد . اما خودش می دانست نگاهش به پنجره اتاق آن
مسافر
همیشگی است تا کمی با او صحبت کند . انتظارش آنقدرها طولانی نشد . فرزاد در حالی که حوله
ا یٌ روي
موها شٌ انداخته بود و تند تند موها شٌ را خشک می کرد لبه ي پنجره آمد . لبخندي به پهناي صبح
روشن
فردا روي لب هاي پانیذ نشست . با لبخند گفت :
سرما نخوري آقاهه؟
-فرزاد شادمانه لبخند زد و گفت : سلام بانوي کوچک . من خوبم . تو سرما نخوري؟
اونی که حموم رفته توئی نه من !
-فرزاد حوله را کناري انداخت و گفت : خشک شده . داشتم نم آخرو می گرفتم .
پانیذباشیطنت سر تکان داد و گفت : خسته نباشی !
تو رو دیدم خستگیم پر زد .
-دلش لزریدو چرا قسمتش از رامبد مهربانی نبود؟ ! با لحن غریبی گفت : مگه من کیم؟
فرزاد با شیطنت گفت : فرشته .یه دختر دوست داشتنی . یکٌی که دل کندن ازش سخته .
حس بد سرما زیر پوستش جولان داد و کجا بود آن تمام شده در همه ي مقیاس های دنیا تا مهربانی
پسر
همسایه راببیند که سرسختانه منعش می کرد . زیر لب گفت :
من هیچی نیستم. نه حداقل براي اونی که باید .
-نگاه ریخت به چشمان سیاه مرد روبرو و گفت : تو مهربونی . چرا؟
فرزاد متعجب نگاهش کرد و گفت : کیا بد بودن؟
پانیذبابغض گفت : همه .
صداي زنگ گوشیش مانع شد تا فرزاد فرصتی براي جواب دادن پیداکند . رو به فرزاد گفت :
گوشیم داره زنگ
می خوره .
فرزاد سر تکان داد . بلند شد به اتاق برگشت . گوشیش دورن کیفش بود . گوشی را بیرون آورد . با
دیدن نام
رامبد متعجب نگاهش کرد . تماس را وصل کرد : بله؟ !
دیگه تو بالکن نمیری!!.
-ها؟ !
-رامبد با لحنی خشن گفت : حرفو یه بار تکرار می کنم . تو بالکن نمیری تا با اون پسره ي . . . .
حرف بزنی .
به جون خودم . . . .
پانیذ بی هوا گفت : جونتو قسم نخور نمیرم
حس ریخت. عشق ریخت. آرزو ریخت. دنیا ریخت به جان ا نٌ مردمغروبا تمام خواستنی هاي
دنیاو حرفی
که انگار بهشت بود . لبخند نشست بر لبش و آرام گفت : ممنونم !
شاد شد پانیذک و آیا این مرد گاهی فقط گاهی مهربان می شد؟ صداي رامبد طنین انداخت : مواظب
خودت
باش .
پانیذ ناخودآگاه سر تکان داد و گفت : باشه .
خداحافظ .
-فرصت نداد که فدایش شود یک "مواظب خودت باش ! "تماس قطع شد و پانیذزیر لب گفت : حسود
شدي؟
لبخندي زد به تصور گیاهیش و رامبد کجا و حسادت بدون عشقش کجا؟
گوشی را روي میز گذاشت و بی حوصله به سراغ درسهایش رفت تا کمی از آنها را مرور کند . هر
چند می
دانست فرزاد ناراحت می شد اما رامبدش خواسته بود و کجا رسم عاشق سرپیچی بود؟